سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/10/8
5:32 عصر

بسجی ماندن سخت تر است!

بدست وصال در دسته

بسجی ماندن سخت تر است!

 

به پاهایت نگاه کن ، ببین چقدر از جاده شهدا دور شده است. این ها همان پاهایی هستند که روزگاری روی خاکریزها می دویدند تا سنگری به دشمن ندهند . بر خاک جبهه می دویدند تا مجروحی بر زمین نماند.

این پاها می دویدند تا از کاروان جا نمانند و امروز چقدر ضعیف شده اند.

به دست هایت نگاه کن، چقدر خالی هستند. زمانی پرچم سبز گردان را به دست می گرفتند و علمدار بودند، جای دست های برادرانت چقدر در بین دست هایت خالی است. این دست ها زخم ها را می بستند، تا دردها آرام شوند ، بر سینه ها می کوفتندتا حسینی شوند. با همین دست ها بود که یک خط را سیراب می کردی ، طعم آبش هنوز یادم هست! اما امروز چه بی برکت شده اند!!!

دلت چقدر زنگار بسته ؟! روزگاری آیینه ای بود زلال ، مثل آفتاب. می شد تمام شهدا را در آن سیر کرد.اراده می کرد و تا کربلا می رفت . می تپید با یاد بچه های خط ، می تپید برای گردان تبوک ، که در خط مانده بود ...

اما امروز به دلت نگاه کن! چقدر خسته ، گوشه ای افتاده ! با خودت چه کرده ای ؟!

چهره ات را دیده ای ؟! همان آیینه ی کوچک جنگی ات را بیرون بیاور . نگاهی به آن بینداز ، ببین هنوز هم همان دلاوری را می بینی که از عطر محاسنش ، گردانی مست بود ، از مشکی موهایش شب چهره در هم می کشید. ببین هنوز ، همانطور چهره ات می درخشد، مثل ماه!

ببین باز هم اطرافیانت می گویند : " برادر ما را هم توی خشاب چهل تایی نماز شبت قرار بده ." هنوز هم وقتی عاشورا می خوانی ، صدایت می لرزد و اشک روی گونه هایت می لغزد؟ هنوز هم به احترام پرستوهای خیبر ، لباس عزا به تن می کنی ؟ یا برای بدری ها هر شب فاتحه می خوانی ؟ هنوز هم حاضری روی مین ها بخوابی تا معبر شوی ؟ هنوز هم حاضری معبر شوی برای یک تیپ یک گردان یک

لشکر... یک ملت ؟!!!

 

آن شب را یادت هست ..... چه کسی فکر می کرد که روزی برگردی و به هر آنچه که به دست آورده بودی ، پشت کنی ؟

تو را از مهربانیت می شناختیم .

راستی زخم پهلویت را زیر کدام لباس مخفی کرده ای که کسی نفهمد چرا زخم خورده ای . روزی از تو پرسیدم ، گفتی : رفته بودم انتقام سیلی زهرا (س) را بگیرم ، درد پهلویش نصیبم شد ... و امروز اگر از تو بپرسند ، چه می گویی ؟!

هنوز هم وقتی می خندی یاد لحظه های بسیجی بودنت می افتی ؟ راست می گویند که بسیجی ماندن سخت تر است ... سخت تر است! باید بمانی و بسوزی تا بفهمی ماندن یعنی چه ؟

اما برخی رفتند و به آن همه که به دست آورده بودند ، پشت کردند و تنها رد پایی بر صورت آرزوهایشان مانده ، تمام آن چیزهایی که با قطره قطرره خون به دست آورده بودند با لبخندی و به کرشمه ای فروختند . یادت هست روزهای آخر گفتی : برمی گردم با کوله باری پر از خاطرات شقایق ها ، به هر خانه شاخه ای می دهم تا هیچ گاه از یاد کسی نرود، بر دروازه ی شهر نام قهرمانان را می کوبم تا هر کس که وارد می شود با یاد آنان وارد شود. گفتی : وقتی برگردم برای آدم های شهرم قصه جنگیدن دیوها با رستم ها را می گویم تا هرکجا که می روند افتخار کنند از کدام دیار برخاسته اند.

آری برادر ! قصه جنگیدنت با خصم دژخیم رابگو تا امروزی ها در مقابل جلوه های زرق و برق دنیا کمرشان خم نشود. از محاصره ی پست و اسکناس رهانیده شوند و همرزمان دیروزت نیز گرفتار آلودگی ها و خمودگیها نشوند...نشوند......

                                                       

                 

عشق یعنی یک بسیجی صاف صاف...

حیف دیگر عشق و صافی پاک شد

آن بسیجی قدیمی..............!!!!!!!!!!!!!!